ناخودآگاه که بیادم می آیی ... لبخند می زنم
دروازه ی گوش هایم بسته می شود!
گرمای دستانت را بین انگشتانم حس می کنم
و حـــس زیبایی دورتادورم را احاطه می کند!
به خود که می آیم دقایقی گذشته و من انگار همه ی آن ثانیه هارا " همچون سرنگ محرکی " یکجا به قلبم تزریق کرده ام !
پراز نشاط می بینم دقایقی عقب مانده ام از تلاتم بی پایان زندگی !
....
دیگران را نمی دانم
شاید آنها گرمای نفس در نفس را عشق بدانند !
شاید از اصل هم خوابی تصور دوست داشتن بسازند!
ولی من وقتی پای تو در میان باشد دست تمام فاصله هارامی گیرم و پای این احساس می نشینم و به همین مقدار دوست داشتن " زلال و شفاف ... صادقانه و غلیظ" اکتفا می کنم!
این گونه دوست داشتنت این روزها برای من همه ی دنیایم شده!
و می دانم روزی در کنار هم این قاب خاطرات را مرور خواهیم کرد!
آن روز دیر نیست ... ما یقین داریم !
نظرات شما عزیزان: